نویسنده: مارتین گریفیتس
مترجم: علیرضا طیب



 
مجموعه ای از تحقیقات نظری و تجربی که در دهه 1980 در نقد جریان اصلی نظریه های روابط بین الملل که غیرتاریخی و غیر جامعه شناختی بود سربرآورد و پس از پایان جنگ سرد با مبرم تر شدن لزوم شناخت دگرگونی بین المللی/جهانی در رشته روابط بین الملل بیش تر توسعه یافت. اما خِرَدمایه اصلی جامعه شناسی تاریخی صرفاً شناخت روند دگرگونی بین المللی برای تعدیل کردن تأکید مکتب واقع گرایی بر پیوستگی در بررسی و رابط بین الملل نبوده است. رسالت آن بالاتر از همه آشکارساختن تفاوت هایی که میان نظام های بین الملل در طول زمان وجود داشته است و از این طریق، وادار ساختن ما به بازاندیشی در ریشه ها، ویژگی های یکتا، و پویش های دگرگونی نظام بین المللی یا جهانی موجود است. به عبارت دیگر، هدف جامعه شناسی تاریخی صرفاً بازگویی حقایق بیش تری درباره گذشته ها نیست بلکه روشن ساختن خط سیر نظام جهانی معاصر نیز هست. در این چارچوب، جامعه شناسان تاریخی ناباوری به تاریخ و غیر جامعه شناختی بودن جریان اصلی نظریه های روابط بین الملل را مانعی اساسی در راه تحلیل درخورتر نظام موجود می دانند.
جریان اصلی نظریه های روابط بین الملل دچار عاضه ای موسوم به ناتاریخی بودن بر اساس دوران محوری است. دوران محوری نوعی ناباوری به تاریخ است که با برگرفتن تصویری کلی از نظام موجود، این تصویر را به گذشته ها نیز تعمیم می دهد و از این طریق ناپیوستگی ها یا گسست های موجود میان نظام های بین الملل تاریخی را بی اهمیت جلوه می دهد یا از نظر پنهان می سازد. بدین ترتیب، چنین به نظر می رسد که حوزه بین المللی در سراسر تاریخ ضرباهنگ منظمی با همان ضربان فعلی داشته است. دوران محوری در واقع نقطه مقابل عنایت به اهمیت مسیرهای متفاوت در پیش گرفته شده است. اعتقاد به محور بودن یک دوران سبب می شود تمام نظام های بین المللی گذشته را چنان بازسازی کنیم که با نظام موجود هم خوانی داشته باشد. بدین ترتیب همه نظام ها هم ساخت یا همسان و دارای ساختاری واحد و ویژگی هایی یکسان پنداشته می شوند. بر این اساس، می توان روابط بین الملل را از طریق تحلیل تَراتاریخی به بررسی گذاشت، یعنی می توان مفاهیم آشنای نظام نو-اقتدارگریزی توازن قدرت، تلقی دولت ها چونان «واحدهایی همانند»، و سیاست قدرت های بزرگ مانند امپریالیسم و رقابت ابرقدرت ها-را بی هیچ اشکال در مورد همه زمان ها و مکان ها به کار بست.
این روش تَراتاریخی، عملاً تاریخ را به آزمایشگاهی فکری برای به آزمون گذاشتن و تأیید جریان اصلی نظریه های روابط بین الملل تبدیل می کند. برای نمونه، از دید برخی واقع گرایان رقابت دو ابرقدرت ایالات متحده و اتحاد شوروی پس از 1947 را می توان دقیقاً مانند رقابت میان آتن و اسپارت در دوران باستان تبیین کرد. به همین ترتیب، امپریالیسم آتن و امپریالیسم انگلستان هر دو از یک مقوله اند. یا ایالات متحده به منزله قدرتی بزرگ با انگلستان در سده شانزدهم شبیه است. با انکار صریح ویژگی های مشخص چارچوب اجتماعی تاریخی که این روندها در دل آن جریان دارند و از آن تأثیر می پذیرند واقع گرایان می توانند وجود همیشگی اقتدارگریزی را به مثابه ویژگی محوری نظام بین الملل جا بزنند.
برای نمونه، نظریه ثبات مبتنی بر چیرگی با این طرح این استدلال که سیاست قدرت های بزرگ دارای نوعی «چرخه چیرگی» جهان رواست گرایش خودش را به محور قراردادن دوران معاصر را برملا می سازد. و نظریه پردازان این مکتب با مسلم و بدیهی گرفتن چیرگی آمریکا، این مفهوم را به گذشته ها تعمیم می دهند و آن را ویژگی انگلستان در سده نوزدهم نیز می دانند. ولی برخی از جامعه شناسان تاریخی مدعی اند که انگلستان قدرتی چیره نبوده است. نتیجه این ادعا صرفاً آشکارشدن حقایق تازه ای درباره انگلستان سده نوزدهم نیست بلکه شناخت ما از چیرگی ایالات متحده در دوران نو را هم زیر سؤال می برد.
در مجموع، مشکل اصلی دوران محوری این است که جریان اصلی نظریه های روابط بین الملل با «یکدست نشان دادن» تاریخ بین المللی و رنگ آمیزی آن با قلم موی «دوران حاضر» نه تنها برداشت های ما از گذشته را منحرف می کند بلکه شناخت ما از ویژگی های اساسی نظام موجود را نیز دچار خطا می سازد. برای بهتر شناختن خیزش جامعه شناسی تاریخی در دهه های 1980/1990 باید توسعه تبارشناختی رشته روابط بین الملل را دوباره از پیش چشم بگذرانیم.

جامعه شناسی تاریخی و بررسی روابط بین الملل

معمولاً چنین پنداشته می شود که جامعه شناسی تاریخی نخستین بار در دهه 1980 در رشته روابط بین الملل مطرح شد. ولی درست تر آن است که بگوییم جریان اصلی تاریخی و غیرجامعه شناختی نظریه های روابط بین الملل در دهه 1980 در مقابل تحقیق سنتی تاریخی و جامعه شناختی که مؤلفه اصلی رشته روابط بین الملل را در سده های هجدهم، نوزدهم و نیمه نخست سده بیستم تشکیل می داد سربرآورد. به دیگر سخن، دربخش اعظم تاریخ طولانی این رشته، روال کار بر تحلیل تاریخی و جامعه شناختی بوده است.
تقریباً در فاصله سده هجدهم تا اواخر دهه 1940 تحقیقات روابط بین الملل از تحلیل جهان بر اساس تقسیم بندی دقیق رشته های علمی سرباز می زد. در عوض، پژوهشگران، حقوق بین الملل، تاریخ، جامعه شناسی و نظریه سیاسی را با هم در می آمیختند. آن چه امروز به عنوان رشته روابط بین الملل شناخته می شود در واقع انحرافی از مسیر تاریخی آن است. رسم است که نقطه آغاز این رشته را دست کم در شمایل رسمی اش به 1919 و تشکیل نخستین دانشکده روابط بین الملل در دانشگاه ولز واقع در ابریستویت می رسانند. گرچه این رویداد نشانه تولد نهادین و رسمی این رشته بود، مسلماً چنین برداشتی سنت طولانی کارهایی را که ریشه آن ها دست کم به سده هجدهم-اگر نگوییم بیش تر از آن-می رسد از نظر پنهان می سازد. محققان روابط بین الملل دوره 1948 -1919 را در دوران «نخستین مباحثه» میان لیبرال ها و واقع گرایان اصیل می دانند. از این گذشته، آغاز «جست و جوی واقع گرایان» در جریان نخستین مباحثه به دنبال داشن انتزاعی سیاست بین الملل را معمولاً برهه ای حیاتی در تولد رشته انحصاری روابط بین الملل می دانند که خود از رشته های دیگری چون تاریخ و جامعه شناسی جدا شد.
ولی همان گونه که در حال حاضر شمار فزاینده ای از پژوهندگان معروف اند، برخی از پایه گذاران این دانش انتزاعی در چارچوب سنتی اندیشه تاریخی و جامعه شناسی کار می کردند. بر این اساس، گرچه کتاب قدیمی هانس مورگنتا به نام سیاست در میان ملت ها (1948) را عمدتاً برای اصول شش گانه غیرتاریخی و «علمی» واقع گرایی سیاسی که در فصل نخست کتاب مطرح شده است به یاد می آورند ولی واقعیت این است که سی و یک فصل بعدی کتاب چیزی جز انکار تلویحی امکان شناخت غیرتاریخی روابط بین الملل نیست. مارتین گریفیتس (Griffiths 1992) با هوشمندی، مورگنتا را که «آرمان گرای فراق زده» خوانده است-فراق زده از این رو که اتفاق اروپا در سده نوزدهم را می ستود و آرمان گرا بدین دلیل که مورگنتا معتقد بود در این دوره دولت ها وارد جامعه بین المللی همیارانه اروپا شدند که مرزهای اخلاقی آن را نه مرزبندی حاکمیت بلکه هنجارهای نسبتاً مسالمت آمیز جامعه اشرافی بین المللی تعیین می کرد. این گونه هنجارها، همکاری و پای بندی اساسی به توازن قدرت را به مثابه ابزار تضمین بازتولید جمعی جامعه دولت ها و نه نتیجه ساز و کار سیاسی حساب نشده بقای تک تک دولت ها تبلیغ می کردند. مورگنتا قائل به شکافی بنیادی در تاریخ بین المللی از سده نوزدهم به بعد بود. علت این گسست پیدایش مردم سالاری و بنابراین توسعه دولت های جدید برخوردار از حاکمیتی بود که از نظر اخلاقی خود را نه به جمع بین المللی دولت ها بلکه به تک تک مردم خودشان مدیون می دانستند. نتیجه این تغییر، تنگ تر شدن حدود و ثغور اخلاقی بین المللی (البته اشرافی) به دولت های ملی برخوردار از حاکمیت در حال رقابت با هم بود و از این طریق منجر به گذار از روابط همیارانه بین المللی به جهان تحت استیلای سیاست قدرت شد. کوتاه سخن، گرچه مورگنتا را از دیرباز یکی از مهم ترین واقع گرایان علمی در حوزه روابط بین الملل دانسته اند، در واقع او به روش شناسی تاریخی-جامعه شناختی که پیش از 1919 وجه مشخصه این «رشته» بود وفادارتر بود.
به همین سان، ادوارد هالت کار هم در کتاب بحران بیست ساله (1939) که اغلب نمونه کاربست واقع گرایی جدید در بررسی روابط بین الملل به شمار رفته است حوزه بین المللی را قلمرو پیوسگی و استمرار نمی شناخت. وانگهی، در کتاب ملت گرایی و پس از آن (1945) تفسیری مبتنی بر جامعه شناسی تاریخی ارائه کرده است که اساساً چیزی جز بازآفرینی همان چارچوب دیدگاه مورگنتا درباره سرچشمه های دگرگونی تاریخی نیست. کار، تحلیلی انتقادی بر پایه این فرض پی می ریزد که انترناسیونالیسم لیبرال پروژه اخلاقی راستینی نبوده بلکه صرفاً پوششی حمایتی برای حفظ سلطه قدرت های بزرگ همان زمان بوده است.
برخلاف تحلیل های تاریخی و جامعه شناسانه مورگنتا و کار، تنگ تر شدن حدود و ثغور رشته روابط بین الملل گرایشی است که در جریان نیمه دوم سده بیستم پاگرفت. در این زمینه باید به انقلاب رفتاری (که در ایالات متحده دست بالا پیدا کرد) اشاره کنیم که عملاً تحلیل تاریخی و جامعه شناختی را به نفع رویکردی تجربه باور کنار زد. با همه این احوال، روش شناسی غیرتاریخی-غیرجامعه شناختی هرگز به طور کامل بر بررسی روابط بین الملل سایه نینداخت به ویژه که در سوی دیگر اقیانوس اطلس، اعضای مکتب انگلیس نبرد مذبوحانه ای را بر ضد این گرایش پی گرفتند.
به یقین، از سال 1979 با انتشار کتاب نظریه سیاست بین الملل کنت والتس بود که مرزهای رشته روابط بین الملل به ناگاه تنگ تر شد و به حوزه فکری فوق العاده بسته ای تبدیل گردید که منکر سودمندی یا در برگرفتن تحلیل تاریخی و جامعه شناختی بود. هدف آشکار والتس از پرداختن نوعی «نظریه سیاست بین الملل» انکار سودمندی جامعه شناسی تاریخی بود و به جای آن درصدد بود نظریه را تنها بر حسب توانایی آن برای تبیین «پیوستگی» مشروع و موجه بشناسد. منظور او از پیوستگی و استمرار این بود که سیاست بین الملل هرگز چیزی جز ستیز میان واحدهای سیاسی اعم از امپراتوری ها، دولت شهرها و یا دولت های ملی نبوده است. والتس برای تبیین این یک گونگی ادعایی نتایجی بین المللی، چهار ادعای مهم را مطرح می ساخت که هدف همه آن ها بیرون انداختن تحقیق جامعه شناسی تاریخی از دستور کار پژوهشی جریان اصلی روابط بین الملل بود. مرور این ادعاها دست کم به دلیل آن که انکار آن ها پایه چالش بعدی جامع شناسی تاریخی را تشکیل می داد ارزشمند است.
نخست، اقتدارگریزی بین المللی تضمین می کند که دولت ها چاره ای جز در پیش گرفتن یا سازگار شدن با منطق ساختاری رقابت ندارند. بر این اساس، سیاست «کنشگری» حذف می شود (و عملاً به رشته سیاست مقایسه ای واگذار یا پرتاب می گردد). دوم، والتس بین قلمرو خودمختار یا خویشتن ساز بین المللی و قلمرو ملی/داخلی بیرون از آن تفکیک کاملی قائل می شود تا اولویت اقتدارگریزی بین المللی را حفظ کند (و باز هم تحلیل سیاست داخلی را به عهده سیاست/اقتصاد مقایسه ای بیندازد). سوم، او بر حذف فرایندهای اجتماعی و سیاست شکل گیری هویت-باز هم برای حفظ محوریت منطق ساختاری/ ماده باورانه اقتدارگریزی-پای می فشارد. سرانجام، والتس با طرح این استدلال که ویژگی قلمرو بین المللی در حال حاضر استمرار دلهره آور رویدادهای تکرار شونده است و همواره نیز بوده است بررسی دگرگونی بین المللی را کنار می گذارد. در واقع نظریه او به جای منطق دگرگونی حاوی منطق بازتولید و باز آفرینی است زیرا دولت ها با سازگار شدن با منطق اقتدارگریزی، ناخواسته ساختار اقتدارگریزی را بازتولید می کنند. چون دولت ها باید از قدرت های پیشتاز پیروی کنند و برای تضمین بقای خودشان درگیر سیاست توازن قدرت شوند پس هیچ دولت واحدی نمی تواند نظام را در چنگ خود بگیرد و نظام چندین دولتی اقتدارگریز را به یک سلسله مراتب امپریالیستی تبدیل کند.

بازگشت جامعه شناسی تاریخی

بحث میان والتس و منتقدانش از اوایل دهه 1980 تا پایان جنگ سرد بر دستور کار پژوهشی جریان اصلی نظریه های روابط بین الملل سایه انداخته بود. دیدگاه او از همان آغاز از سوی برخی پژوهندگان برجسته ای به چالش کشیده شد که تاریخ و جامعه شناسی را جنبه مهمی از رشته روابط بین الملل می دانستند. شاید تأثیرگذارترین کتاب دهه 1980 کتاب یک جلدی نوواقع گرایی و منتقدان آن (1986) بوده که کیئن آن را گردآوری و ویرایش کرده بود. فصلی از کتاب که جان روگی نگارش آن را برعهده داشت از اهمیت خاصی برخوردار بود زیرا حاوی این بینش کلیدی «مخالف دوران محوری» بود که والتس به واسطه عدم درک تفاوت های بنیادی موجود میان نظام بین الملل قرون وسطی و نظام بین الملل نو، راهی برای شناخت رابطه مکانی بی مانند موجود میان دولت های نو ندارد. در همان کتاب، ریچارد اشلی خاطر نشان می سازد که نو واقع گرایی والتس نوعی «تاریخ باوری ایستا»ست که با منجمد ساختن نهادهای سیاسی نظم جهانی موجود، امکان آینده تغییر به چیزی متفاوت با نظام موجود را منتفی می سازد. رابرت کاکس، نظریه پرداز انتقادی، با تمایز قائل شدن میان نظریه محافظه کار مشکل گشا و نظریه انتقادی همین نکته را پیش تر می برد. برخلاف نظریه مشکل گشا، نظریه انتقادی از مسلم و بدیهی انگاشتن نظام موجود سرباز می زند و جست و جوی راه هایی برای کارآمدتر کردن نظام موجود را رد می کند. در عوض، نظریه انتقادی اساساً می خواهد ریشه های اجتماعی-تاریخی توسعه آن را تشکیل می دهند کشف کند و روندهای اجتماعی ممکن را که شاید به دگرگونی آن بینجامد برملا سازد. پژوهندگان روابط بین الملل بر پایه این انتقادها برای مقابله با دوران محوری جریان اصلی نظریه های روابط بین الملل هرچه بیش تر به جامعه شناسی تاریخی روی آورده اند.

تشکیک در فرض های کلی جریان اصلی نظریه های روابط بین الملل

همگان قبول دارند که رایج ترین فرض رشته روابط بین الملل این است که قلمرو بین المللی همواره نظامی اقتدارگریز از واحدهای سیاسی «همانندی» بوده که ویژگی های داخلی آن ها ربطی به رفتارهای بین المللی شان نداشته است. اما این فرض ظاهراً آرامش بخش و بی اشکال را جامع شناسان تاریخی از بنیاد به چالش کشیده اند. نخست، آنان روشن ساختند که ادعای غلبه داشتن واحدهای همانند بی اشکال نیست و در مقابل مدعی شدند که وضعیت بهنجار در تاریخ جهان، وجود واحدهای ناهمانند بوده است. برای نمونه، در نظام قرون وسطایی اروپا، جوامع سیاسی فئودالی در کنار دولت شهرها (مثلاً ایتالیا)، اصناف شهرها (مانند هانسای آلمان) و نیز پیکربندی های امپریالیستی مختلف در زمان های گوناگون وجود داشتند. جان روگی (Ruggie 1986)برای توصیف نظام پیشانوی اروپا از اصطلاح مناسب «دگرسالار» استفاده می کند. بنابراین وجود ادعایی «واحدهای همانند» برخوردار از حاکمیت امروزی در واقع خاص نظام موجود است و ویژگی بی زمان و عام سیاست جهان نیست. این به نوبه خود بدان معناست که باید در مورد ریشه های «واحدهای همانند» خاص دوران نو یعنی همان دولت های برخوردار از حاکمیت بازاندیشی کنیم. وانگهی باید توجه کنیم که اقتدارگریزی (که پیش از نظام فعلی هم البته به درجات مختلف وجود داشته است) نمی توانسته است علت وجودی واحدهای ناهمانندی پیش از 1948 یا واحدهای همانند پس از آن باشد.
دوم، این فرض هم که دولت های برخوردار از حاکمیت از نظر مکانی با مرزهای سفت و سخت حاکمیتی مرزبندی شده اند مناقشه ناپذیر به نظر می رسد. ولی تبیین پیدایش آن ها محل اختلاف است. جامعه شناسان تاریخی آشکار می سازند که جوامع سیاسی اروپای قرون وسطی کارکردهای همپوشی داشتند. مرزهای سفت و سخت وجود نداشت بلکه مرزبندی سیال و انعطاف پذیر بود. بنابراین مثلاً پادشاه انگلستان صاحب سرزمین هایی در فرانسه بود (و همین یکی از عوامل به راه افتادن جنگ یک صد ساله 1453-1337 بود). بر این اساس، روابط مکانی میان جوامع سیاسی در دوره های مختلف تاریخ تغییر کرده است. اهمیت این ادعا در آن است که بدون تلقی مناسبات مکانی به منزله یک متغیر و نه ثابت، جریان اصلی نظریه های روابط بین الملل نمی توانند پیدایش مرزهای حاکمیتی سفت و سخت دوران نو را تبیین کنند. روشن است که این خلأ مانع از آن می شود که نظریه پردازان جریان اصلی روابط بین الملل بتوانند یکی از مهم ترین ویژگی های اساسی نظام فعلی را تبیین کنند.
سوم، جامعه شناسان تاریخی نشان می دهند که اقتدارگریزی یکدست و یکپارچه نیست بلکه تنوع یافته است. واقع گرایان معمولاً اقتدارگریزی و سلسله مراتب را نقطه مقابل هم می دانند. ولی جامعه شناسان تاریخی نشان می دهند که سلسله مراتب و دگرسالاری همیشه در خرده نظام ها در کنار اقتدارگریزی وجود داشته است. برای نمونه در اروپای قرون وسطی دگرسالاری های خرده سیستمی در دل نظام های متشکل از جوامع سیاسی متعدد وجود داشت. در واقع، جوامع سیاسی فئودال با نمونه های متعدد سلسله مراتب از جمله امپراتوری مغول، امپراتوری های مرووانژ و کارولانژ ونیز امپراتوری هابسبورک و امپراتوری مقدس رُم همپوشی داشتند. و بر فرار تمامی این پیکربندی های سیاسی چندگانه، کلیسای کاتولیک حضور داشت؛ از همین رو از اروپا تحت عنوان عالم مسیحیت (یا دولت مسیحی) یاد می شد. ممکن است نظریه پردازان جریان اصلی روابط بین الملل در پاسخ بگویند که حتی اگر چنین بوده است نظام دوران نو آشکارا اقتدارگریز است. ولی جامعه شناسان تاریخی نشان می دهند که سلسله مراتب /دگرسالاری های خرده سیستمی، ویژگی غالب جهان در دوران نو هم بوده است (برای نمونه، امپراتوری های انگلستان و فرانسه، پیمان ورشو و اتحادیه اروپا). به گفته هندریک اسپرویت (spruyt 1988:19) نظریه پردازان حریان اصلی روابط بین الملل «برهه» وستفالی را به خطا به جای هستی شناسی نظام بین الملل گرفته اند. ولی جامعه شناسی تاریخی آشکارا می سازد که حتی خود برهه وستفالی هم شیئی انگاری و غصب شده است و بنابراین باید به کمک تحقیقات جامع شناختی از نو مورد بررسی قرار گیرد.
در اواخر دهه 1980 و وایل دهه 1990 تعداد اندکی از پژوهندگان کوشیده اند برای مقابله با سمت و سویی که رشته روابط بین الملل داشت پیدا می کرد آشکارا از بینش جامعه شناسی تاریخی کمک بگیرند. محققان مختلفی اعتقاد داشتند که جامعه شناسی تاریخی وبر بُرش اولیه خوبی برای بسط سمت و سویی متفاوت برای رشته روابط بین الملل در اختیار ما می گذارد.
نخست و بالاتر از همه، جامعه شناسی تاریخی وبر تأکید دارد که روندهای اجتماعی داخلی (و در کنار فشارهای بین المللی) عامل مهمی در شکل دادن به رفتارهای دولت است. به شکلی ظاهراً تناقض آمیز، یکی از تجلیات این بینش، تأکید دوباره بر خودمختاری و استقلال دولت است. در چارچوب جامعه شناسی تاریخی وبر، یکی از معروف ترین مفهوم پردازی ها تمایزی است که مایکل مان (Mann 1986)ین قدرت زیر ساختی و قدرت خدایگانی دولت قائل می شود. قدرت زیر ساختی اشاره به توانایی حکمران یا حکومت ها برای نفوذ تدارکاتی به درون جامعه و سیاست گذاری با همکاری گروه های اجتماعی مهم دارد. برعکس، قدرت خدایگانی اشاره به توانایی حکمرانان برای اتخاذ مجموعه اقداماتی دارد که انجام آن ها نیازی به گفت و گوی مدام با گروه های اجتماعی مدنی ندارد. دوم، جامعه شناسی تاریخی وبر با آشکارساختن رابطه سازندگی متقابل که میان حوزه های ملی و بین المللی وجود دارد راهی برای فراتر رفتن از حد ساختارگرایان سیستمی در اختیار ما می گذارد. از این جهت، مهم ترین مسئله این ادعای مان (Mann 1986:1) است که جوامع و به شکل تلویحی، نظام های بین المللی، «از شبکه های اجتماعی-مکانی چندگانه، همپوش و متقاطع قدرت تشکیل می شوند.» سوم، جامعه شناسی تاریخی وبر ابزاری برای مقابله با ماده گرایی مفرط جریان اصلی نظریه های روابط بین الملل عرضه می دارد. رویکرد ساختاریابی آنتونی گیدنز (Giddens 1984) که روند دگرگونی را با قائل شدن وزن برابری برای کنشگران و ساختارها تبیین می کند و رویکردی اثرگذار است. و تأکید مان (Mann 1986)بر اهمیت آن چه خودش قدرت درونی و ساری ایدئولوژی می خواند طلایه دار ادعاهای بعدی هواداران مکتب برسازی بود. چهارم، این دسته از نویسندگان برخلاف والتس که پیوستگی و استمرار را اصل می دانست بر اهمیت دگرگونی و گسست بین المللی تأکید دارد. نوید جامعه شناسی تاریخی وبر برای روابط بین الملل در همین چهار بینش مهم است.
به شکل کلی تر این برداشت رواج یافت که بزرگ ترین بینش جامعه شناسی تاریخی وبر در توانایی ان برای آشکارساختن ریشه های تاریخی دولت ها و حاکم دیدن روندهای بخت آورد تاریخی بر دولت هاست. مسلماً این نقطه مقابل گرایش به خلق الساعه دیدن دولت های کاملاً شکل گرفته و برخوردار از حاکمیت پس از پیمان صلح 1648 وستفالی مانند افراد در نظریه هابز است. بدین ترتیب، جامعه شناسی تاریخی وبر راهی برای مشکله انگاری خود دولت در اختیار ما می گذارد. اما از بازی روزگار، از جامعه شناسان تاریخی انتقاد شده است که آن ها هم با تلقی حوزه بین الملل به منزله حوزه رقابت ژئوپلیتیک میان دولت ها میان فرض های واقع گرایان را باز تولید می کنند و بالاتر از همه ملت گرایی را در چارچوب ادعایی ژئوپلیتیک اقتدارگریزی بین المللی می شناسند. بدین ترتیب، مسلماً موج نخست جامعه شناسی تاریخی نتوانسته است وعده های خودش را برآورده سازد.
با این حال، فایده نهایی انجام تحلیل های تاریخی-جامعه شناختی نه صرفاً آشکارساختن شکل های متفاوتی بوده که روابط بین الملل در گذشته به خود گرفته بلکه برجسته ساختن این مسئله بوده است که نظام نو نظام بی مانندی است و نمی توان آن را از مسلمات هستی شناختی مشخص کننده روابط بین الملل در طول دوران های تاریخی جهان به شمار آورد. و تمامی جامعه شناسان تاریخی یک صدا موفقیت در بازاندیشی ویژگی ها و پویش های سازای نظام نو را تنها در گرو به دست گرفتن ذره بین حساس تر جامعه شناسی تاریخی فارغ از دورانْ محوری می دانند.
ـــ انقلاب؛ بازتافتگی؛ بحث کنشگر-ساختار؛ برسازی، جامعه بین الملل؛ فرایافت باوری؛ مارکسیسم؛ مکتب انگلیس؛ نظریه انتقادی؛ واقع گرایی

خواندنی های پشنهادی

-1996 Biersteker,T.J.and Weber,c.(eds) State Sovereignty as Social Construct,Cambridge:Cambridge University Press.
-2000 buzan,B.and Little,R.International System in world History,Oxford:Oxford University Press.
-1939 Carr,E.H.The Twenty years Crisis,London:Macmillan.
-1945 Carr,E.H,Nationalism and After,London:Macmillan.
-1985 Giddens A.The Nation-State and Violence,Cambridge:Polity.
-1992 Griffiths,M.Realism,Idealism and International politics,London Routledge.
-1998 Hobden,S.International Relations and Historical Sociology London:Routledge,
-2002 Hobden,S.and Hobson,J.M(eds) Historical Sociology of International Reations.Cambridge:Cambridge University Press.
-1989 Jarvis,A.p.Societies,States and Geopolitics:Challenges from Historical Sociology,Review of International Studies 15(3),281-93.
-1986 keohane,R.O.(ed),Neorealism and its Critics,New York:Columbia University Press.
-1986 Mann,M.The Sources of Social Power,Cambridge:Cambridgee University Press.
-1948 Morgenthau,H.politics Among Nations,New York:Knopf.
-1994 Rosenberg,J.The Empire of civil Society,London:Verso.
-1986 Ruggie,J.Continuity and Transformation in the World Polity, in Keohane (ed) Neorelaism and its Critics,New York:Columbia University Press.
-1979 Skocpol,T.States and Social Revolutions,Cambridge:Cambridge Universtiy Press.
-1998 spruyt,H.Historical Sociology and systems Theory in International Relations,Review of International political Economy 5(2),340-53.
-1990 Tilly,C.Coercion,Capital and Europena States AD 990-1990,Oxford:Blackwel.
-1979 Waltz,K.N.Theory of International politics, New York McGraw Hill.
جان هابسون
منبع مقاله :
گریفیتس، مارتین؛ (1388)، دانشنامه روابط بین الملل و سیاست جهان، ترجمه ی علیرضا طیب، تهران: نشر نی، چاپ دوم1390